بازی روزگار

آمده بودم

با دنیا بازی کنم

و
بروم

اما حالا

حس میکنم

در بازی تو

از روزگار

جامانده ام....

همدهم رویاهای من...

همدم رویاهای من...
من تنهایی و یاد یار، سه همدم بودیم از اول و هستیم تا لحظه دیدار...
آری من و تنهایی و آغوشی پر از خالی وجود یاری خیالی!
یاری که از بهترین ها ساخته شد و رفتم تا بیابم او را
برای من تنها او بهترین است، معشوقی از جنس آسمان و روح باران!
گاهی به اندازه دو یکصد دنیا دل تنگ میشوم برایش
برای کسی که ندیده ام رخش و نه لمس کرده ام دستانش را
اما میدانم گر بیاید، کار ظلمت تمام است.
همگان ظلمت این آسمان را که می بینند، برایم آرزوی آسمانی پر ستاره را دارند
اما من همیشه گفته ام و میگویم: من نه آسمانی پر ستاره را خواهانم نه و آسمانی با تک ستاره!
من ماه میخواهم، ماه...
همقدم با من شود در جاده تنهایی و حضورش شب ها را سازد مهتابی
او که باشد دگر معنایی ندارد حتی روزهای آفتابی
او ماه من است، کسی که بودنش تمام نبودنی ها را حذف میکند
من و دیده و دل و دست و راه، همه با هم چشم انتظاریم و تشنه!!!
من و د ل فقط بودنش را خواهانیم
دیده سخت دلتنگ دیدن آن ماه روست
دست که از سرمای روزگار پناه به دستان او خواهد برد
راه و جاده! آری جاده زندگی ام، عمریست تشنه قدم های اوست

آری چشم انتظار کسی هستم که...............
کسی که گرمای دستانش مرا برای عبور از تمامی زمستانها کافیست...
کسی که با نگاه می شود در دریای دلش غوطه ور شد و از اعماق آن با خبر...
کسی که تنها چشمهایش برایم یک دنیا شعر شادی دارد
کسی که بی آن خزانم و گر باشد در کنارم می شوم تا ابد بهار
کسی که برایش بیش از دو یکصد بوسه در صندوقچه لبانم کرده ام پنهان
کسی که فقط سیل نهان در سد چشمان او این کویر تشنه را میکند سیراب
کسی که برایش شانه هایم چتر است در ایامی که آسمان هست بارانی
آری چشم انتظار و بیقرار او هستم
آن که با آمدنش پیری از تن بار بر می بندد، و جوانی سکنی میگزیند تا ابد..........





دلنوشته های یک رهگذر – شماره 25
جمعه 09/07/1389 ساعت 20:16

رویای ماه

هست!

همیشه نداشته هایت را

در داشته هایت

جستجو کن...

خیال شبانه...

چه رسم زیبایی!!!

او هر شب
بی خیال من
آرام میخوابد

و من همه شب
با خیالش
تا به سحر

بیدارم...

ناگفته ای از دل...

ناگفته ای از دل....

چرا مرا از گفتن منع کردی؟
نگذاشتی حتی برای یکبار بگویم دوستت دارم!!!
چرا همیشه نگاهت لبانم را قفل میکند؟
بگذار تا بگشایم این صندوقچه حزین را
بگذار تا با دهانم و کلامم عطر نامت را در فضا پخش کنم
نام و یادت قلب و سینه ی کویری ام را گلستان کرد
وای به روزی که دگر تو خود بیایی
آخر تو که خود از جنس شیشه ایی پس چرا گاهی سنگ بر من میزنی
لحظه ایی با من همراه شو تا ببینی جز عطر نفس های تو مرا مگر هوایی هست برای نفس کشیدن
ببین جز یادت در افق قلبم مرا مگر دگر شوقی هست برای رسیدن
لحظه ایی در چشمانم بنگر و ببین چیزی جز خود در آن می بینی
جز اسم و رسم تو دگر چیزی هست
تمام این کویر پر از سنگلاخ را طی کردم تنها به شوق وصالت
حال راحت میگویی بازگرد؟ میگویی دیر آمدم و یا بد آمدم؟
آه ای خدا به من آن لقب که این میخواهد عطا کن
ای چشم از بهر چه میخواهی بباری؟ او که نمی بیند باریدنت را
تو را چه شده است ای دل، تو دیگر مرا پس نزن .دل من بغض نگه دار
بیا و بمان با من دل من، دل بیا تا بگذریم
دل من، تو را به جانش قسم بیا تا برویم، بیا تا بگذریم
او نه من میخواهد و نه تو را
لعنت بر تو ای چشم اندکی با من بساز تا این صفحه بنگارم
آری میخواهم بر تو ظلم کنم
حق باریدن نداری، و تو ای دل حق نالیدن هم نداری
باید بخندید هر دو با هم این زجر شماست و او با گمانی راحت میرود
بخندید تا راحت تر برود
آری برو، تو هم برو
بگذار تا برود، بگذار تا بگذرد
از روی من و شما
حال که رفت بیایید برویم
ای رهگذر بیا، از بهر چه آنجا ایستاده ایی؟
بیا رهگذر تو هم با ما بگذر
و اما با توام
امشب از راه دور با چشمی پر از اشک شور به تو میگویم ای....................
نه بگذار تا این حرف هم در جمع ناگفته هایم بماند



دل شکسته

دلنوشته های یک رهگذر – شماره 35
دوشنبه 26/07/1389 ساعت 22:16

لعل لب...

عشقبازی

کام و جام...

شود آیا که از لعل لبش من کام گیرم

ز دریای شراب چشم هایش یک جام گیرم

 

نمی دانم از آرزویم تنها حسرتش بر دل بماند

یا در هم آغوشی ، کام و جام را از سحر تا شام گیرم

 

پس کی مهر من، بر دل و جانش نشیند

تا وقت عشقبازی ز او من اختیاری تام گیرم

 

تنها تو را می خوام ای وحشی ترین آهوی شدتی

نمی خواهم از میان اهلیان یک آهوی رام گیرم

 

برای این دل تنها تو حوای خاص هستی

نه آنم که احساس را از همه، از عام گیرم

 

از همه چیزم گذشتم، دل طعمه نهادم عمری

تا شاید روزی بتوان تو را در این دام گیرم

 

از ازل میخواستمت، تا ابد هم خواهمت

نه از برای لحظه ایست که تو را من وام گیرم

 

چو قناری در قفس نیستی ای کبک مستم

بباید تو را بر بالای کوه یا بلندای بام گیرم

 

هراسانم زین آهو چشم های صفت گرگین

رها کن در پهنای سینه ام خود را، تا آرام گیرم

 

 

دلنوشته های یک رهگذر – شماره 130

چهارشنبه 06/02/1391   ساعت  17:30

آدم ها دو دسته اند:

یا در درون خویش

خود را می یابند

یا در نگاه های حیران دگران

بدنبال یافتن خویش اند...

از بهشت رانده شدیم

ز حوا جدایمان کردند

تبعیدم به زمین تنهایی

جرمم چه بود، نمیدانم!

شاید گاز نزدن سیب!!!

نه بهشتتان را خواستیم

نه سیب را

تنها

حوایم را بدهید...