ناگفته ای از دل...
ناگفته ای از دل....
چرا مرا از گفتن منع کردی؟
نگذاشتی حتی برای یکبار بگویم دوستت دارم!!!
چرا همیشه نگاهت لبانم را قفل میکند؟
بگذار تا بگشایم این صندوقچه حزین را
بگذار تا با دهانم و کلامم عطر نامت را در فضا پخش کنم
نام و یادت قلب و سینه ی کویری ام را گلستان کرد
وای به روزی که دگر تو خود بیایی
آخر تو که خود از جنس شیشه ایی پس چرا گاهی سنگ بر من میزنی
لحظه ایی با من همراه شو تا ببینی جز عطر نفس های تو مرا مگر هوایی هست برای نفس کشیدن
ببین جز یادت در افق قلبم مرا مگر دگر شوقی هست برای رسیدن
لحظه ایی در چشمانم بنگر و ببین چیزی جز خود در آن می بینی
جز اسم و رسم تو دگر چیزی هست
تمام این کویر پر از سنگلاخ را طی کردم تنها به شوق وصالت
حال راحت میگویی بازگرد؟ میگویی دیر آمدم و یا بد آمدم؟
آه ای خدا به من آن لقب که این میخواهد عطا کن
ای چشم از بهر چه میخواهی بباری؟ او که نمی بیند باریدنت را
تو را چه شده است ای دل، تو دیگر مرا پس نزن .دل من بغض نگه دار
بیا و بمان با من دل من، دل بیا تا بگذریم
دل من، تو را به جانش قسم بیا تا برویم، بیا تا بگذریم
او نه من میخواهد و نه تو را
لعنت بر تو ای چشم اندکی با من بساز تا این صفحه بنگارم
آری میخواهم بر تو ظلم کنم
حق باریدن نداری، و تو ای دل حق نالیدن هم نداری
باید بخندید هر دو با هم این زجر شماست و او با گمانی راحت میرود
بخندید تا راحت تر برود
آری برو، تو هم برو
بگذار تا برود، بگذار تا بگذرد
از روی من و شما
حال که رفت بیایید برویم
ای رهگذر بیا، از بهر چه آنجا ایستاده ایی؟
بیا رهگذر تو هم با ما بگذر
و اما با توام
امشب از راه دور با چشمی پر از اشک شور به تو میگویم ای....................
نه بگذار تا این حرف هم در جمع ناگفته هایم بماند
دلنوشته های یک رهگذر – شماره 35
دوشنبه 26/07/1389 ساعت 22:16