زندگی دوباره....
قطع امید را داده بودند
در کما بودم آخر
نفس ها به شماره افتاد
ناگاه
دستگاه جیغ کشید
همه همه جا را فرا گرفته بود
یک نفر جیغ میزد ..
یک نفر فریاد...
گویی وقتش دگر رسیده بود ..
زمانی جدایی کالبد از روان
جدایی جسم از جان
به ناگاه سر رسید، روحم فریاد برآورد: " آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا"
دستم را گرفت، نبضی نبود
سر بر سینه ام گذاشت، قلبم خاموش بود، بعد از یک عمر کار به خواب رفته بود
چشمانم اما هنوز باز مانده بود، به آنها نگاهی کرد
تنها چیزی که یافت میشد انتظار بود
لبانش را محکم بر لبانم قفل کرد
عطر نفس هایش را با تمام وجود در دهانم دمید
دستم را دوباره گرفت، نبضم آرام می زد
چشمانم بسته شد!
سر بر سینه ام گذاشت، اما قلبم همچنان خواب بود!
متعجب گشت
دست بر پلک هایم نهاد، چشمان را نگاه کرد
نگاهش که در نگاهم قفل شد، تمام ناگفته هایم همچو سلی به سویش روان شد...
به ناگاه، نگاهش را از نگاهم دزدید
دست از پلک هایم برداشت
دستم را نیز رها کرد
و رفت.........
هنوز قدمی برنداشته بود که باز دستگاه جیغ کشید...
برگشت دستم را گرفت
نبضم دوباره شروع به زدن کرد
سر بر سینه ام گذاشت، اما باز هم تپش های قلبم صفر! بود
این بار اما دیگر به چشم هایم نگاهی نکرد...
گیج بود از این نوع زندگانی
در کما بودم آخر
نفس ها به شماره افتاد
ناگاه
دستگاه جیغ کشید
همه همه جا را فرا گرفته بود
یک نفر جیغ میزد ..
یک نفر فریاد...
گویی وقتش دگر رسیده بود ..
زمانی جدایی کالبد از روان
جدایی جسم از جان
به ناگاه سر رسید، روحم فریاد برآورد: " آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا"
دستم را گرفت، نبضی نبود
سر بر سینه ام گذاشت، قلبم خاموش بود، بعد از یک عمر کار به خواب رفته بود
چشمانم اما هنوز باز مانده بود، به آنها نگاهی کرد
تنها چیزی که یافت میشد انتظار بود
لبانش را محکم بر لبانم قفل کرد
عطر نفس هایش را با تمام وجود در دهانم دمید
دستم را دوباره گرفت، نبضم آرام می زد
چشمانم بسته شد!
سر بر سینه ام گذاشت، اما قلبم همچنان خواب بود!
متعجب گشت
دست بر پلک هایم نهاد، چشمان را نگاه کرد
نگاهش که در نگاهم قفل شد، تمام ناگفته هایم همچو سلی به سویش روان شد...
به ناگاه، نگاهش را از نگاهم دزدید
دست از پلک هایم برداشت
دستم را نیز رها کرد
و رفت.........
هنوز قدمی برنداشته بود که باز دستگاه جیغ کشید...
برگشت دستم را گرفت
نبضم دوباره شروع به زدن کرد
سر بر سینه ام گذاشت، اما باز هم تپش های قلبم صفر! بود
این بار اما دیگر به چشم هایم نگاهی نکرد...
گیج بود از این نوع زندگانی
با توام ای طبیب
بدان قلب من در جسم توست
و
روح تو در جسم من...
به حرمت حضور توست گر نبضی میزند
بدان قلب من در جسم توست
و
روح تو در جسم من...
به حرمت حضور توست گر نبضی میزند
دستم را رها نکن.....
دلنوشته های یک رهگذر _ شماره 129
یکشنبه 06/01/1391 ساعت 18:05
یکشنبه 06/01/1391 ساعت 18:05
+ نوشته شده در شنبه ۱۳۹۱/۰۲/۰۹ ساعت توسط امیر رهگذر
|