نگاه حریص
همیشه به من خیره بود
نگاهت اما...
همیشه به من خیره بود
نگاهت اما...
سینه ات می سوزد از این حرارت
آرزوی هم آغوشی با من را نکن...!!!
حواست به دلت باشد...
این روزها
دگر رسم دلدادگی منقرض گشته است
حال
همه دگر
دلبر شده اند
چشم هایت
اما
غرق در غرور...
از دست این دنیای سکه شکل!
دگر از شنیدن این واژه دوستت دارم
حالم بهم می خورد!
دگر آنهایی را دوست دارم که میگویند دوستت ندارم!
درد دارد!
اما میدانم حداقل راست گفته اند...
نامردی کرد
پایم را شکست
دنیا را می گویم...
در این خشکسالی محبت
به ابر احساست بگو نم نم ببارد!
که گر حتی بر کویر خشک هم یکباره بباری
طغیان خواهد کرد...!
"رهگذر"
از "درد سر"هایی
که باعث
"سر درد" میشن!...
نفست می گیرد
و
او امروز
دیگری را نفس می خواند...
"رهگذر"
انقلاب کن.......
دگر طاقتی نمانده برایم، محال است دگر ببینم من آن چشمان آهویی سیاهت را
تو را صادقانه میداشتم دوست و بی هر بهانه، خواستم تو را، تنها برای با هم بودن
تو نیستی و تنها شنونده دل دردهای من! کاغذها و دیوارهای همیشه خاموش اما همراه خانه هستند
شاید باید به آتش بکشم اما نه چون دهقان فداکار پیراهن خود را
باید بسوزانم تمام تن را، آنهم نه در بیابان، بلکه در مقابل شورای قانونگذاری تو!
تا شاید بعد از سالها دلت بیدار گردد و در مقابل این قوانین ساختگی قیام کند
شاید آنوقت بتوانی بی هراس فریاد بزنی که دوستم میداری، هر چند آن زمان باید بگویی دوستش میداشتم...!!!
گاه باید سرخی آتش باشد تا دیده شوند خیلی از نادیده ها
باید این سینه را آتش بسوزاند تا تو قلبم را ببینی و بدانی از حرارت عشقت چگونه سوزانده تمام تن را
تمام من را...........
شاید آنگاه باور داری احساس، بی هوسم را به خود
و شاید بعد از سوختنم، تشنه دگری را اینگونه سرگردان نگردانی
میدانم که میرود از یادت به زودی زود این سوخته تن
و خاکسترهایم را نیز باد سنگ دلی ات می برد به ناکجاها
و میروم از یاد
اما نمیشود دل دگری بر باد و ...................
دلنوشته های یک رهگذر – شماره 76
یکشنبه 22/12/1389 ساعت 13:37
راستی!
بعضی ها چه ساده می آیند
قدم می زنند
و
چه ساده تر می روند .......
غافل از اینکه در جاده های متروک
رد پاهایشان برای سالها
به یادگار می ماند!.............
از دشت گذر ندارم
مبادا برگ گلی در زیر پای و قدم ها جان دهد
گذرم از صحراست
و
سنگلاخ هایی که با پاهای پر از زخم و پینه بسته ام رفیق شده اند
رفیقی شفیق!
آنجا خبری از شبنم و سحر نیست
اما هزاران شبنم نه طراویده! در دل نهان دارم تا نثار گلبرگ های دل او کنم
برای بعضی ها
مزاحم ها!
چه زود
مراحم
می شوند...
ما رسم دوستی مان مثل نان نیست!
که گرمش در سفره دل باشد
و سرد و بیاتش سهم نمکی!
چه گرمای حضورت
چه سرمای نبودت
دوست خوبم، دوستت دارم
" رهگذر"
یادشان هم لذت بخش است
یاد دلشوره های
شیرین مان بخیر...
همبازی کودکی ها...
هرآنگاهی که به تو فکر میکنم برای لحظاتی کارکرد قلبم نامیزان میشود
و گاهی انگار اصلا کار نمی کند
ای کاش...
کاش زمان در دست من بود!تا در همان زمان ایستادن تپش های قلبم
می بردم خود را به گذشته ها، به شهر شما...
می شدم همبازی دوران کودکی،یک همبازی صمیمی
همراهت بازی کند با لحظه های فانی
تاب بازی!
من می ایستم و تو بر تاب می نشینی
برای لحظاتی به آسمان میروی و ازی این بالا رفتن ها لذت می بری
لبخند میزنی و من دلشاد از این لبخند تو
دست در دست هم میرویم
برای بازی با الا کلنگ
خودم را محکم به زمین می چسبانم تا تو همیشه بالا بمانی و بخندی
و من سرمست از این خنده ی تو
دنیای بچگی چه شیرین است
آنجا دست در دست هم است و قلب ها در میان دست
خبری از چشمان دروغگو نیست!
و نگاه ها سرشار است از محبت و صداقت
و چشمک ها همه نشان از عاشقی دارند
حرف ها نه از سر زبان و عادت ایام! بلکه همه از اعماق دل است
و دل ها همه پاک، سرشار از ایمان و تهی از حتی ذره ایی پلیدی و عصیانگری
همه به فکر همدگر، همه در فکر همدگر
شادی ها تقسیم میشد، و غم ها را خبری نبود آنجا
بازی همه دست جمعی ست، نه تنها
همه شوقشان در کنار هم بودن است، نه دور از هم
دلتنگ مشو، برایت در این دنیای بزرگ همان بازی های کودکانه را می سازم
آنقدر خودم را در این قسمت پایین می کشم تا تو همیشه در اوج باشی
یا اگر دلت گرفت تو را سوار بر تاب رویای افکار می کنم تا پرواز کنی و جدا شوی از این همه دلتنگی
بدان... با هر قدم که بر میداری، فاصله می اندازی بینمان بسیار
قلبم را اما نمیتوانی از خود دور سازی، جایگاه قلبم نه در سینه من، بلکه در کنار توست
همراهت است این دل بی خار
از من فاصله می گیری و با من غریبگی می کنی بسیار
و من شاید با تو نا آشنا باشم، اما باآن کودک درونت نه!
دلنوشته های یک رهگذر – شماره 73
دوشنبه 02/12/1389 ساعت 16:47
روز میلاد پیامبر
من اهل سهمیه بندی نیستم
دلم را گر می خواهی
همه اش را بردار...
چشم ها، چشم را می دزدند
و
نگاه می رباید دل را ...
حتی
اگر
دنیا رو در روی تو باشد...
از بن بست دنیا
به آسمان چشمانت
پناه آوردم...
هر چقدر دور می شویم
من دل تنگ تر
تو دل سنگ تر...
تنها چشمان توست و بس...
حرف های دل را باید احتکار کرد برای دل یار
نه بیان کرد برای گوش هر رهگذر بیکار...
یا من را انتخاب کن
یا خودت را...
" رهگذر"
با تیشه عشقت
از کوه غرورم
چه بیستون هایی ساخته ام برایت...
" رهگذر"
در این دنیا
خانه ی خدایم
قلب توست...
" رهگذر"
فاصله ها...
نمیدانم که آگاهی یا...
یا غافل از این که....
که هر چند فاصله ها در دل من ندارند معنا، اما...
اما به سبک تو چه زیادند میان من و تو، این فاصله ها
و فاصله مان هنوز همان است، خیلی زیاد!!!
هر چه من کمتر نزدیک شدم
تو بیشتر می گشتی دور!
هر روز بدتر از دیروز...
و این یعنی فردا بدتر از امروز
خواستم تا یادت باشد که...
که فاصله ها، هنوز هم همان مقدار ابتداست
و شاید...
شایدش را دگر خودت معنا کن
بدان اما روزگارم رو به انتهاست
پس این فاصله ها را از میان بردار
نرسد روزی که بگویم، مرا تنها در انتهای این فاصله ها بیاد بسپار...................
دلنوشته های یک رهگذر - شماره 71
پنج شنبه 21/11/1389 ساعت 22:48
غریبی...
من و غریبی و غربت دیار
خشک شده ام همچو زمینی ترک دار
این تنهاست همه دلیلش
از درد فراق و دوری رخ یار
خسته ام و سخت بی تاب
برای تنها قطره ایی آب
در آن لحظه دیدار
سیراب شدن در آن لحظه ناب
در این روزهای دلتنگی
میان آدمیانی سنگی
من غریب افتاده ام
تا تو بیایی و بجنگی
جنگ با این همه دروغ و ریا
آدمیان سفید رو اما دل سیاه
شکسته دل میانشان هست بسیار
اما دریغ میکنند، حتی از یک نگاه
بازهم رویاها و تو و من
تنهایم ، تنها در این انجمن
چه بگویم که بسیار است حرف دل
اما.............................................................
دلنوشته های یک رهگذر – شماره 69
دوشنبه 18/11/1389 ساعت: 11صبح