شماره 67

انتظاری تلخ...

 

انتظارش همه زهر است!

عمرت را پوچی ست

دگر ندارد صبر برایت معنا!

گر رود بی خبر

تنها بگوید که من رفتم ای رهگذر

بگوید آغاز کرده ام یک سفر

انتظارش همه تلخ است

گر بگوید یافته است همسفرش را

آن همه دیروز فدایش کردی، که بیابی و ببینی او را در فردا

همه پوچی ست دنیا، گر نباشد او

انتظار را همه تلخی ست

انتظارش همه تلخ است

گر نباشد در فردا

انتظار کشیدن را چه سود؟

انتظارش همه تلخ است.....

 

 

 

 

 

دلنوشته های یک رهگذر – شماره 67

بامداد جمعه 01/11/1389   ساعت  03:09

دلنوشته شماره    63

رهگذر خیال من!

سلام بر تو

سلامم را پذیرا باش که تنها تو شنونده آنی

در این درازه عمر سراغت را از همگان گرفته ام و کمتر یافته ام از تو نشانی

غافل از این بودم که تو در دل من نهان از نظر همگانی

بی صدا آمدی و از نمیدانم کدامین سو!

اما به جا آمدی

میخواهم ببارم بر تو و دلت، با باران واژه هایی که سالها برایت در صندوقچه دل نگاه داشته ام

و حال فهمیدم که چرا همه عمر با ماه آشنا بودم!

چرا همیشه شب ها آرام بودم و روزها به شوق زودتر شب شدن بی تاب!

آنکه همه شب من بیقرار دیدن اویم، چهره توست

که در قاب ماه جای گرفته است

بدان که، باران رویای پاییز و تو رویای من

عشق رهگذر کوچه باران است و تو تنها رهگذر خیال من!

بدان تو سالهاست که در دل من نهان از نظر دگرانی

 

 

 

 

 

 

 

 

دلنوشته های یک رهگذر – شماره 63

پنج شنبه 23/10/1389  ساعت  14:55

دلنوشته شماره     60

کوچه زندگانی......

 

صدای پای مرا در کوچه، پس کوچه زندگانیت شنیدی

نزدیکتر و نزدیکتر....

و صدا هر لحظه می شد، بیشتر و بیشتر

می توانستی همانجا بمانی، همانجا دم در!

اما فرار کردی و نهان گشتی در پس در

تا من بگذرم بی خبر...

چگونه می توانستم عطر نفس هایت را حس نکنم،اماچون تو نخواهی من می گذرم

میدانی و می شناسی ام،من همانم که همیشه محکوم به سفرم

همانی که اگر تو نباشی، تا ابد بی همسفرم

صدای پای من در کوچه تو تا ابد نمی ماند به یادگار

هر لحظه کمتر و کمتر

لحظه ها را زیادی حبس نکن، که گر نگاهشان داری بسیار، نیستی مرا می بینی

رد پاها را زودتر از آنکه پلک هایت بر یکدگر بوسه زنند، جاروی زمان محوشان می کند

می شنوی؟

با توام، با تو.....

تو که میدانی من رهگذرم!

منی که تا ابد محکوم به سفرم

 

 

 

 

 

 

 

 

دلنوشته های یک رهگذر -  شماره 60

سه شنبه 21/10/1389   ساعت  18:50

 

دلنوشته شماره 4

درد دوری....

سلام
بازهم من آمدم تا بنالم از درد نامرد دوریت!
تیشه دوریت عمریست ریشه دلم را ضربه باران کرده و میخواهد نابود کند من و  دل را، اما نمیداند که شوق دیدارت ریشه و تنه این دل را چقدر مستحکم کرده
بزن این درد بی مروت، محکم تر بزن اما جز خراش کار دگر از پیش نخواهی برد
نمیدانم از چه بگویم از حرفای دلم که آهنگ غریب روزگار است یا غم تو که سالهاست آنرا در انتهای سینه محفوظ داشته ام
روزهای بارانی با من چه میکند، یادت!
طوفانی در دل بپا میکند که مثالش را ندیدم هرگز
و من چه میترسم، هراسان و به این سو و آن سو می نگرم تا بیابم تو را ای ساحل آرامش....
تا خود را به تو برسانم و همچو کشتی شکسته ایی برای همیشه در آنجا به گل بنشینم!
و اما یادت...
یادت را به رسم امانت  در پستوی سادگی دلم در تمام این حوادث محفوظ نگاه داشته ام و پنهان...
با کشتی خیالت و با همراهی ناخدایی دل، سکان یادت و دیده بانی به نام عشق از تمامی طوفان ها و بوران ها میگذرم تا به تو برسم، بیایم و برای ابدیت پهلو بگیرم در بندرگاه اختصاصی من، همان آغوش تو
گرچه راه بسیار است و طولانی و مرا خسته ی فراوان کرده اما هرگز در هیچ کجا و برای اندک لحظه ایی چشم به جزیره ایی ندوخته و نزدیک نشده ام
سواحلی که به رفت و آمد کشتی ها و موج ها عادت کرده بودند و هر چند لحظه ای نام کسی در ساحل نوشته میشد و با آمدن موج جدید نام جدیدی آورده میشد و قبلی راحت تر از راحت پاک میشد و به خاطرها می پیوست
اما من تنها تو را میخواهم تویی که هیچ کشتی و موجی را پذیرا نشده ایی جز منی به نام رهگذر و میدانم در ساحلت با قلم عشق نوشتی رهگذر و چشم انتظار هستی
دلم تنها تو را زیبا میداند و تنها از تو آرامش می خواهد.
میخواهم تو را بیابم تا تمام دلخستگی ها و دلشکستگی هایم را در آغوش تو رها کنم زیرا آنجاست که جایگاه من و است و بس....

 

 

 

 

 

 

دلنوشته های یک رهگذر - شماره  4

شنبه 16/05/1389 ساعت 23:19 

جشن دیدار....

سلام و باز هم سلام ای نازنینم

میخواهم باز از درد دوریت بنویسم، در این شامگاهی که به بامداد نزدیک است .

تمام دلنوشته هایم را شب ها برایت مینویسم تا بدانی که ای دنیای من بدون تو چه قدر تاریک و تنهام........

شب ها برایت مینویسم تا این ظلمت در کلماتم نمود پیدا کنند...

بیا که قول میدهم برای آمدنت جشنی بی همتا برپا کنم، جشنی با حوض هایی پر از آب و فواره ها و رقاصی رقاصه ها و سمفونی آهنگی که فقط  برای تو نواخته میشود

آری بیا طراوت و ترنم من! بیا عزیز تر از جانم.........

بیا که سالهاست بغض دلم برای آمدنت لحظه شماری می کند تا با آمدنت قفل سکوتش را بشکند و همچو آهنگی غمناک با هق هق هایش برایت آواز شادی بخواندو چشم هایی که اشک هایشان برایت فواره خواهند زد و پلک هایی که در این فواره ها رقاصی میکنند.

این سان منتظر آمدنت هستم ، بیا........

نه آن سان بیایی که من دگر نباشم جز نامی که زیر غم سنگین و همچو کوه نبودنت له شده باشم. بیا......

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

دلنوشته های یک رهگذر - شماره 3

جمعه 15/5/1389  ساعت 17:20