انقلاب کن.......

دگر طاقتی نمانده برایم، محال است دگر ببینم من آن چشمان آهویی سیاهت را

تو را صادقانه میداشتم دوست و بی هر بهانه، خواستم تو را، تنها برای با هم بودن

تو نیستی و تنها شنونده دل دردهای من! کاغذها و دیوارهای همیشه خاموش اما همراه خانه هستند

شاید باید به آتش بکشم اما نه چون دهقان فداکار پیراهن خود را

باید بسوزانم تمام تن را، آنهم نه در بیابان، بلکه در مقابل شورای قانونگذاری تو!

تا شاید بعد از سالها دلت بیدار گردد و در مقابل این قوانین ساختگی قیام کند

شاید آنوقت بتوانی بی هراس فریاد بزنی که دوستم میداری، هر چند آن زمان باید بگویی دوستش میداشتم...!!!

گاه باید سرخی آتش باشد تا دیده شوند خیلی از نادیده ها

باید این سینه را آتش بسوزاند تا تو قلبم را ببینی و بدانی از حرارت عشقت چگونه سوزانده تمام تن را

تمام من را...........

شاید آنگاه باور داری احساس، بی هوسم را به خود

و شاید بعد از سوختنم، تشنه دگری را اینگونه سرگردان نگردانی

میدانم که میرود از یادت به زودی زود این سوخته تن

و خاکسترهایم را نیز باد سنگ دلی ات می برد به ناکجاها

و میروم از یاد

اما نمیشود دل دگری بر باد و ...................

دلنوشته های یک رهگذر – شماره 76

یکشنبه 22/12/1389   ساعت 13:37